| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
نمیتوان مدیریت را در مدت کوتاهی آموخت!
مدیران اغلب اوقات پیش از داشتن هر گونه آمادگی، پا به دنیای پر رمز و راز مدیریت میگذارند. گاهی این اتفاق از روی اجبار میافتد. برای مثال بهدلیل ترک یکی از اعضای کلیدی و مهم از سازمان بلافاصله سازمان به فکر جایگزین کردن میافتد و کارمند جوان و بیتجربهای را انتخاب میکند.
با این حال نمیتوان مدیریت را در مدت کوتاهی آموخت، زیرا کیفیت مدیریت به میزان شناخت مدیران از خود و مدیریت بستگی دارد. متاسفانه، بسیاری از مدیران بیشتر دوست دارند مورد توجه قرار بگیرند تا اینکه سطح کیفیت مدیریت خود را ارتقا دهند و بیشتر به مدیریت تمایل دارند به جای اینکه به فکر بهبود کارهایی باشند که از پس انجام آن به خوبی بر نمیآیند.
در ادامه به بررسی چهار اشتباه متداولی میپردازیم که بسیاری از مدیران مرتکب میشوند.
۱. اکثر مدیران کنترل کردن را با اختیار دادن به دیگران اشتباه میگیرند. مدیریت از نظر بیشتر افراد به معنای دستور دادن به دیگران است. اما مدیران واقعی امر و نهی کردن به دیگران را فقط اتلاف وقت میدانند و ترجیح میدهند تا زمان خود را صرف تشکیل گروههایی کنند که به آنها اعتماد داشته و میدانند که از عهده مدیریت کارها بر میآیند.
یک مدیر موفق شخصی نیست که تمام افراد همیشه از او درخواست کمک کنند بلکه نسبت به تشکیل تیمها آگاهی و اطلاعات کافی دارد و از افراد توانا و با استعداد دیگر بهمنظور تمرکز و یافتن راهحل برای مسائل مهم کمک میگیرد.
۲. برای بسیاری از مدیران عنوان بیشتر از نیازمندیهای شغل دارای اهمیت است. بیشتر مدیران به عبارت "من مدیر هستم به همین دلیل باید به حرفهایم گوش دهید." تکیه کرده و پافشاری می کنند.
متاسفانه، اکثر مدیران بیشتر به سرپرست، معاون یا مدیرعامل شدن اهمیت میدهند و مسائل سطحی برایشان اهمیت بسیاری دارد برای مثال میخواهند نامشان روی در اتاق مدیریت دیده شود، منظره دفتر کارشان عالی باشد، نامشان در لیست اسامی پیشنهادهای کاری، نفر اول باشد و در ازای انجام کارها و وظایفی که به عهده دارند پاداشهای کلان دریافت کنند. اما مدیران حقیقی به چنین مسائل پیش پا افتادهای اهمیت نمیدهند.
۳. مدیران با اینکه نسبت به دیگران کمتر کار میکنند اما انتظاراتشان از هر فرد دیگری بیشتر است. جالب است افراد زمانی که فقط یک کارمند ساده هستند عاشق مقام مدیریت هستند و جالبتر اینکه به محض مدیر شدن ناگهان این احساس به آنها دست میدهد که باید کمتر از دیگران زحمت بکشند و ضمنا انتظار حقوق، تعطیلات بیشتر و همچنین رفتارهای متفاوتی را از سوی دیگران دارند.
اما مدیران واقعی به محض مدیر شدن سختتر از گذشته کار میکنند، به موقع و پیش از سایر کارمندان در محل کار حاضر میشوند و آخرین فردی هم هستند که آنجا را ترک میکنند.
۴. بیشتر مدیران رفتاری مشابه رفتار مدیران خود دارند. هیچ مدرسه عملی برای یادگیری نکات مدیریتی در دسترس نیست. کلاس خاصی هم در مقطع متوسطه، دبیرستان یا حتی دانشگاه برای آموزش مباحث مدیریتی وجود ندارد. بلکه مهارتهای مدیریتی از مدیری به مدیر دیگر منتقل میشود و بسیاری از افرادی که پا به عرصه مدیریت میگذارند رفتاری مانند مدیرانشان با دیگران دارند.
با این حال مدیران واقعی، اغلب روشهایی را بهکار میبرند که مدیرانشان برای مدیریت استفاده میکردند. به تاکتیکهایی که دارای انگیزه بوده فکر میکنند و تاکتیکهای دارای نقص را هم بررسی کرده سپس بر اساس تجارب خود، درباره چگونگی مدیریت اطرافیان تصمیمگیری میکنند.
آنها دائما به فکر افزایش مسوولیت پذیری در کارمندان و یافتن راههایی برای تقویت کارآیی خود هستند.
مدیر یا کارشناس؟
از کجا بفهمیم که برای مشاغل و مناصب مدیریتی ساخته شده ایم یا مشاغل و مناصب کارشناسی و از کجا بفهمیم که با ورود به کدام مسیر (مدیریتی یا کارشناسی) به حداکثر موفقیت خود می رسیم؟
همه ما می خواهیم بدانیم برای کدام مسیر مناسب یا مناسب تریم.
مارکوس باکینگهام از پژوهشگران ارشد موسسه گالوپ می گوید : هر چه "بیشتر" ماندن درشغل و مسیری که دوست ندارید، "کمتر" شما را به پیروزی نزدیک می کند.
خصوصیات افرادی که برای مشاغل و مسیرهای مدیریتی مناسب هستند عبارتند از:
▪️تصمیم گیر هستند.
▪️تخصص گرائی افراطی را محدودیت می دانند.
▪️مهارت های ارتباطی قوی دارند.
▪️از چالش ها و بحران ها به هیجان می آیند.
▪️جنگنده اند و اعتماد به نفس دارند.
▪️از دستور دادن و کنترل کردن و به کارگیری ابزار قدرت لذت می برند.
▪️ابهام و چالش و تعارض و دردسرهای ناشی از مسئولیت را تحمل می کنند.
▪️رقابت جو هستند و از برنده شدن لذت می برند.
خصوصیات افرادی که برای مشاغل و مسیرهای کارشناسی مناسب هستند عبارتند از:
▫️استعداد و علاقه ویژه و عمیقی به نوع خاص و محدودی از مشاغل دارند.
▫️شناخته شدن به عنوان یک متخصص به آنها رضایت و احساس موفقیت می دهد.
▫️مایلند فرصت هائی برای یاد دادن به دیگران داشته باشند.
▫️از تصمیم گیری و مواجهه با چالش لذت نمی برند.
▫️بیشتر مایلند با داده ها و واقعیات کارکنند تا اینکه درگیر چالش های انسانی شوند.
▫️اهل سیاسی کاری و حضور در جنگ های قدرت نیستند.
▫️بیشتر با خودشان رقابت می کنند تا با دیگران
دکتر بهزاد ابوالعلایی
من او را دوست داشتم
دکتر مجتبی لشکربلوکی
دوست داشتم سیگار بکشم. احمقانه بود. سالها بود سیگار را ترک کرده بودم. اما زندگی همین است. اراده باورنکردنیتان را نشان میدهید و سیگار را ترک می کنید و سپس یک صبح زمستان تصمیم میگیرید که چهار کیلومتر در سرما پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. عاشقش هستید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی خبردار میشوید او رفته است، چون زن دیگری را دوست دارد.
کتاب «من او را دوست داشتم» در مورد زنی است که عاشق شوهرش است و به خاطر او همه کار کرده اما شوهرش او و دو دختر کوچکش را ترک کرده و همراه با معشوقه اش رفته است. این داستان فرازهای جذابی دارد: او را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست داشتم . بیش از هر چیزی ... نمی دانستم آدم می تواند تا این حد دوست داشته باشد... چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
اما دو بند در این کتاب هست که فوق العاده است و هر آدمی، تاکید می کنم هر آدمی باید دست کم این دو پاراگراف را «ده بار» بخواند و مزمزه کند:
▫️زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش، از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.
▫️باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. (رفرنس: ترجمه الهام دارچینیان، نشر قطره)
این خاصیت این جهان است که ما در معرض از دست دادن ها هستیم. کسی معشوقش را از دست می دهد، کارآفرینی، کسب وکارش را، صاحب منصبی یک شبه جایگاه و مقام و اعتبارش را و پدری که یک شبه سیل تمام خانه و کاشانه اش را ویران می کند. دختری که تمام جهیزیه اش یک هفته قبل از ازدواج زیر ویرانه های زلزله یک شبه از بین می رود. این خاصیت زندگی است. زندگی مانند بازی مارپله است. جلو می روی، بالا می روی، به ناگاه سقوط می کنی به خانه اول!
کتاب های موفقیت پر است از توصیه برای موفقیت و پیش رفتن ولی به کسانی که شکست خورده اند و به خاک سیاه نشسته اند کمتر پرداخته شده است. این دو تکنیک شاید به ما کمک کند برای دوباره برخاستن:
▫️ تکنیک گسست زمانی؛ دوران کودکی خود را به خاطر بیاورید. بارها و بارها شده است که شکست خورده ایم، اشتباه کرده ایم و از دست داده ایم و آن زمان فکر کرده ایم که دنیا به آخر رسیده است. همه ما چنین تجربیاتی داشته ایم. اکنون که از آنان فاصله گرفته ایم متوجه می شویم آنقدرها هم آن مشکلات مرگ آور نبوده اند. گسست زمانی یعنی از شکست فعلی خود نیز فاصله زمانی بگیرید. به ده سال بعد بروید و از آن جا به مساله فعلی خود فکر کنید. بدیهی است که کارآفرینی که ورشکست شده، اگر بخواهد در همین لحظه به مساله خودش فکر کند بسیار دردآور است اما اگر به ده سال بعد برود و از آنجا به مساله فعلی اش نگاه کنید، آنگاه خیلی راحت تر می تواند مساله را هضم کند و دوباره بلند شود.
▫️ تغییر نقطه تمرکز ذهنی؛ مرور خاطرات گذشته دردآورترین بخش ماجراست. برای فراموش کردن خاطرات گذشته یکی از بهترین راه ها، تمرکز بر خاطرات آینده (رویاها و برنامه ها) است. ذهن بیکار، گذشته را نشخوار می کند. بنابراین نگذارید ذهن تان بیکار بماند. برای فراموش کردن گذشته، اهداف جدید، چالش های جدید و ارتباطات جدید ایجاد کنید. برای فراموش کردن گذشته، یک دنیای تازه را تجربه کنید. شروع به تحصیل در یک رشته تازه کنید یا تدریس آنچه می دانید. یک مسافرت. یک سرگرمی جدید. تغییر شغل. تغییر شهری که در آن زندگی می کنید. همه این ها می تواند به تغییر نقطه تمرکز ذهن شما کمک کند. اجازه ندهید اشتباهاتتان داستان زندگیتان باشند. اگر از دست دادن ها و اشتباهاتتان دائم به شما یادآوری شود، آن ها به داستان زندگیتان تبدیل میشود.
حالا یک بار دیگر برگردید و آن دو پاراگراف طلایی را 9 بار دیگر بخوانید. سپس به خودتان بگویید باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد و ....
خطای فریب تمرکز
تابستان که در اردبیل همراه با خانواده ام مشغول قدم زدن در خیابان های زیبای شهر و تماشای چشم اندازهای مه گرفته ی سبلان هستم، آرزو می کنم کاش در تهران زندگی نمی کردم، اما زمستان ها که گاه به اقتضای کار مهمی به این شهر سفر می کنم ، خیابان های یخ زده. رهگذران سر در گریبان برده از سوز سرما و سرفه های کودکان در راهروهای شلوغ درمانگاه ها نظرم را به کلی عوض می کند. واقعیت این است که تنها توجه به چند جز از زندگی روزمره دیگران نگاهم را از کلیت زندگی جاری در این شهر در طول سال دور کرده است.
گاهی به خودم می گویم: " تهران شلوغ و آلوده است. جنبه های منفی زیاد دارد اما جمع جبری اش برایم مثبت است. مردم اردبیل هم عین همین تعبیر را درباره ی شهر خودشان در مقایسه با پایتخت دارند. همان پایتختی که ساختمان های بلند، پاساژهای بزرگ و... دارد. آن گاه به این نتیجه می رسم که باید به داشته های خودم راضی باشم و همین که فرصت های تنوع در زندگی ام وجود دارد خدا را شکر کنم. اگر توانستم سیستم زندگی ام را تغییر بدهم و اگر خارج از توانم بود با مقایسه خود و دیگران آرامشم را مخدوش نکنم. این همان هوش_سیستمی در مدیریت برخورد با دیگران و سیستم های بزرگ زندگی است که در کتاب
تمرکزسه گانه به تفصیل درباره ی آن توضیح داده شده است.
"رالف دوبللی" در کتاب "هنر خوب زیستن" این خطای برداشتی را "فریب تمرکز" نامیده است و می گوید:
" یک بار وارن بافت یکی از ثروتمندترین آدمهای دنیا زندگی خودش را با زندگی یک شهروند معمولی مقایسه کرد. تفاوت آنقدرها هم زیاد نبود ، بافت هم مثل من و شما یک سوم عمر خودش را روی یک تشک معمولی در خواب بوده است . بافت هم لباسهایش را مثل من و شما و با همان بهای ارزان از فروشگاه های معمولی می خرد، ، میز کارش عادی ست و تنها تفاوتش که خیلی به چشم ما می آید، شاید ماشین گران قیمت باشد. با تمرکز بر موضوعات جزیی، شما فقط زندگی خوبتان را تلف میکنید."
یادمان باشد مقایسه خود با دیگران، صرفا با توجه چند جزء از کل سیستم زندگی، کار درست و منجر به آرامشی نیست.
اضطراب تا کجا مفيد است؟
رابطه اضطراب با سلامت روانی
رابطه اضطراب با سلامت و کارايي فرد يک رابطه خطي نيست يعني افراد بايد يک حدي از اضطراب را داشتهباشند تا کارايي خوبي داشتهباشند و زندگيشان روي روال منظم باشد اما اگر اين ميزان بيشتر از يک حدي شود کارايي فرد را به کل مختل ميکند و بازدهي او را پايين ميآورد. اضطراب همانند نمک غذاست يعني مقداري از آن براي بهتر شدن غذا لازم است اما زياد شدن آن ميتواند غذا را خراب و طعم آن را شور کند. اضطراب مفيد است چرا که افرادي که هيچگونه اضطرابي ندارند راحت در خانه ميخوابند و هيچکاري انجام نميدهند اما افرادي در زندگي فعال هستند و احساس مسئوليت و وظيفهشناسي ميکنند که مقداري اضطراب دارند و درواقع همين اضطراب مثبت افراد را به فعاليت و کار وادار ميکند.
براي روشنتر شدن رابطه بين اضطراب و کارايي و خطي نبودن اين رابطه بايد گفت تا يک جايي اگر اضطراب زياد شود کارايي هم بالا ميرود ولي از يک جايي به بعد اگر اضطراب زياد شود در کارايي فرد اختلال به وجود ميآيد و به مرور کارايي او کاهش پيدا ميکند.
اضطراب مفيد را چگونه بشناسيد؟
تشخيص اينکه اضطراب ما در چه حدي است و اينکه آيا اين اضطراب مفيد است يا آثار منفي روي کار گاهي مشکل است. براي تشخيص بين اين دو حالت بهترين کار اين است که دقت کنيم ببينيم به واسطه اضطرابي که داريم کار و مسئوليتي را که در حال انجام آن هستيم خوب انجام ميدهيم يا نه؟ اگر خوب انجام ميدهيم، اضطراب ما مفيد است. مثلا براي درس خواندن مقداري اضطراب داريم و همان باعث ميشود بهتر درس بخوانيم و نمره بهتري بگيريم، اما اگر آن اضطراب براي ما آنقدر مشغله ذهني ايجاد ميکند که مدام درگيري فکري داريم و حتي دچار تپش قلب ميشويم، تمرکزمان را از دست ميدهيم و....يعني اضطرابمان بيش از اندازه شده و ديگر مفيد نيست. يا زماني که اين اضطراب باعث ايجاد ناراحتي زياد و سلب آسايش دايمي ما شود هم مشخص مي?شود که از ميزان طبيعي فراتر رفته است.
اضطراب افراد کمالگرا مثبت است يا منفي؟
برخي از افراد هميشه در کارهايشان اضطراب دارند و همين اضطراب هم موجب پيشرفت کاريشان ميشود. اين افراد کمالگرا هستند و معمولا از خودشان انتظار بالايي دارند و به سادگي احساس رضايت نميکنند. به همين دليل هميشه درون آنها تنش و استرس وجود دارد. آنها بايد کمي انتظاراتشان را کم يا اگر ميتوانند آن افکار مزاحم اضطرابآور را از ذهنشان بيرون کنند. اين افراد مدام در آينده زندگي ميکنند و آينده را هم بد و وحشتناک تصور ميکنند و بر همين اساس هم زندگي ميکنند در صورتي که بايد بدانند هيچگاه اتفاقاتي که در ذهنشان هست پيش نخواهد آمد.
با اضطراب مقابله کنيم يا از آن فرار کنيم؟
هرکسي با اضطرابهايش به روشي برخورد ميکند؛ بعضي ترجيح ميدهند از کنار آن رد شوند. برخي سعي ميکنند از آن دوري يا به عبارتي فرار کنند(اجتناب) و برخي هم ترجيح ميدهند با اضطرابهايشان رودررو شوند و با آنها مقابله کنند (جبران افراطی یا جنگ). اول از همه بايد گفت فرار و اجتناب از موقعيتهاي اضطرابزا نهتنها اضطراب را بهتر نميکند بلکه آن را تشديد هم ميکند. انسان از هرچه فرار کند ترسش از آن بيشتر ميشود و به قول آن ضربالمثل معروف «در بلا بودن به از بيم بلاست»، يعني وقتي با ترسها و اضطرابها مواجه شويم ، ميبينيم آنقدر هم که گمان ميکرديم ترسناک نبوده و همين اضطرابها را کم ميکند.