| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود ...!؟
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید ؛ داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت ؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها
دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند
و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند
به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده ..!
روزی ؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان دزدها میامدند ؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند ومیرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه
وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.
میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد بهخانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است .
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برایخوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !
چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه ازاین قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی درازکند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس ، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هرچیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند .
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار ؛ این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها
"به جای ما هم بروند دزدی ؟!"
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند : آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و ...
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست ، آنها که پولدارتر بودند ؛ ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛
چون فقیرها
در هر حال از آنها میدزدیدند
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند ..؟!
اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود ،
اما در واقع هنوز همه دزد بودند ...
ایتالو کالوینو | دارا و ندار
کانال تلگرامی عشق پول،دنیای تجارت کلیک کنید
ادب چیزی بیش از ملاحظه ی دیگران نیست.ادب درهای بازنشدنی را باز می کند،یک شخص مودب که خیلی تند وتیز نیست،بیش از یک فرد گستاخ و تند در زندگی ترقی می کند.چیزهای خوبی و فرعی است که تفاوت های فاحش را ایجاد می کنند.آیا شما تاکنون به وسیله ی یک فیل ضربه خورده اید؟بدیهی ترین جواب نه است.آیا شما تاکنون توسط پشه گزیده شده اید؟اکثر ما نیش خورده ایم.تحریکات جزیی است که صبر را می آزمایند.ملاحظه،چیزی بیش از خود گذشتگی های جزیی نیست.
گذشت های جزیی برای شخص بیشتر از زرنگی ها ارزش و اعتبار ایجاد می کنند.ملاحظه،قسمتی از رفتار اخلاقی عمیق است که هزینه ای در برنداشته اما بازده بسیار خوبی دارد.هیچ فردی آن قدر مهم و یا مشغول نیست که تمرین ادب نکند.ادب به معنی بخشیدن جای خودتان به یک فرد مسن و یایک فرد ناتوان است.آن می تواند شامل یک تبسم و یا یک تشکر باشد.ادب شامل یک سرمایه گذاری جزیی اما بازپرداخت بزرگ است.ادب خود ارزش طرف مقابل را افزایش می دهد.تواضع مستلزم انسانیت است.
بدبختی زمانی است که افراد نفرت انگیز شوند،زیرا آن ها از صفات مثبت خودشان می کاهند.من زیاد شنیده ام که برخی از مردم می گویند:((من می خواهم کمی بد باشم))
تخم ادب و تواضع را هر قدر که می توانید بکارید.برخی از آن ها ریشه می دوانندو شما را از دید دیگران ارتقا می بخشند.
برای موفقیت نباید از خطر کردن ترسید.قبول خطر به مفهوم قمار کردن احمقانه و رفتار بی مسئولیت نیست.گاهی مردم رفتار عجولانه و بی مسئولانه را باخطر کردن اشتباه می گیرند.چنین رفتارهایی پیامدهای بدی دارند و موجبات بدبختی هستند.
خطر کردن یک امر نسبی است .معنای خطر پذیری از نظر افراد مختلف متفاوت است واین تفاوت ناشی از تجارب و یادگیری های قبلی آن ها است.کوهنوردی چه برای یک کوهنورد ماهر و چه برای یک فرد مبتدی همیشه با خطر همراه است.ولی برای کوهنورد ماهر قبول این خطرات حالت مسئولانه دارد.خطر پذیری مسئولانه ریشه درشناخت،تربیت،بررسی دقیق،کفایت و شایستگی دارد که این ها به فرد،قدرت ابتکار عمل هنگام مواجهه با خطر را می دهند.شخصی که هیچ کاری نکند هیچ وقت اشتباه نمی کند،اما او باید بداند که بزرگترین اشتباه دست به کاری نزدن است.
ما فرصت های زیادی را به خاطر این دست و آن دست کردن از دست می دهیم و این کار برایمان عادت می شود.آنهایی که خطر می کنند با چشمانی باز قدم پیش می گذارند،ولی قمار بازها در تاریکی تیر رها می کنند.
روزی فردی از یک کشاورز پرسید که آیا او در این فصل،گندم کاشته است؟کشاورز پاسخ داد:((نه،ترسیدم باران نیاید))مرد پرسید:((آیا ذرت کاشته ای؟))کشاورز پاسخ داد:((نه،ترسیدم ذرت ها را آفت بزند))مرد پرسید:((پس چه چیزی کاشته ای؟))کشاورز گفت:((هیچ چیز،خیالم راحت است))
طبق قانون فیزیک قراردادن یک آهن در میدان مغناطیسی،
پس از مدت کوتاهی آنرا به آهنرُبا تبدیل میکند،
حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی،
میشود بدبختی رُبا،
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی میشود
خوشبختی رُبا.
هرچه را که می بینید،
هرآنچه را که می شنوید
و هر حرفی که می زنید،
همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند.
به قول حضرت مولانا:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
من فاش کنم حقیقت مطلب را
هرچیز که در جستن آنی،آنی