| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
روزی و روزگاری دو دانه، در زمین سفت و پر از سنگ، گرفتار شدند.
دانه اول بسیار مضطرب و نگران بود و با خود می گفت:
__من میدونم...با این سنگهایی که رومون افتاده...تو این زمین سفت بی آب و غذا...رشد کردن برامون میشه یه رویا که همینجا با ما دفع میشه...اه... لعنت به این بدبختی ...اصلا اگه با این شرایط دوام هم بیاریم پرنده ها رو چکار کنیم؟...حتما پیدامون می کنن و لقمه اون روزشون میشیم!
دانه اول مدام غر می زد و به سرنوشتی که گرفتار شده بود لعنت می فرستاد. اما دانه دوم در فکر بود و چیزی نمی گفت.
دانه اول از سکوتی که دانه دوم در آن لحظه داشت خوشش نیامد بود. بنابراین گفت:
__آهای?! چرا چیزی نمی گی ?! شوکه شدی ?! می دونم رفیق خیلی سخته... کاملا درکت می کنم.
دانه دوم اخم کرد و بعد با عصبانیت گفت:
__لطفا ساکت باش دارم فکر میکنم... دنبال یه راهیم برای خلاصی
دانه اول که از حرف او تعجب کرده بود. گفت:
__چه راهی ?! هیچ راهی وجود نداره... ما در اینجا نابود می شیم. سرنوشت ما اینه!
دانه دوم نیشخند زد و گفت :
__سرنوشت?!
دانه اول در آن لحظه ژست متفکرانه به خود گرفت و گفت :
__ آره ... سرنوشت ما نابودیه... ما زیر این سنگها دفع میشیم.
دانه دوم لبخندی زد و گفت:
__پس باید تغییرش داد.
دانه اول که از حرف او متعجب شده بود با اخم گفت:
__ تغییر?!... درست شنیدم تغییر?!.. چطور ی ?... هرگز نمی تونی سرنوشتی که در کتاب زندگی برات نوشته شده تغییر بدی... چه خوش خیال!!!
وبا ناراحتی رویش را از او برگرداند. و اما دانه دوم چیزی نگفت و به اطرافش نگاهی انداخت. در سمت جنوب باد را دید که در حال گذر بود. بلند فریاد زد :
__آهای باااد ... باد با تو ام... باد قوی که می گن تویی?!
باد که تازه متوجه دو جسم کوچولوی طلایی رنگ شده بود به سمتشان رفت و گفت:
__کدومتون منو صدا کرد?
دانه دوم گفت:
__من! ... شنیدم باد قویی در این حوالی زندگی می کنه... می گن خیلی قویه ... اون قدر قوی که روزی آیندگان هم در موردش حرف خواهند زد... آیا تو هستی ?!
باد که دچار غرور شده بود مکثی کرد و کمی بعد با شجاعت گفت :
__ آره منم !
دانه دوم گفت:
__پس ثابت کن!
باد خشمگین شد و گفت :
__ ثابت کنم ?! ... چجوری?? ... من همون باد قوی هستم دیگه!
دانه دوم گفت:
__ اگه باد قوی که می گن تو هستی پس ثابت کن ... اگه بتونی این سنگها رو تکون بدی قوی هستی!
باد خشمگینانه گفت:
__این که برای من کاری نداره! پس خوب تماشا کن !
بیکباره نفسش را از اعماق وجودش به سمت سنگ ها هل داد و سنگ هایی که روی دانه دوم بود به کناری رفت.
باد با غرور قهقهه ای سر داد و گفت:
__ حالا چی ?
دانه دوم روبه دانه اول کرد و آهسته گفت:
__می خوای از این وضعیت خلاص شی ?
دانه اول گفت:
__ چطوری ?!
دانه دوم گفت:
__اون رودخونه رو می بینی ? زمین های اون طرفش برای زندگی مناسب ... می خوای بیای ?!
دانه اول گفت:
__ سرنوشت ما نابودیه ... چه فرقی می کنه اینجا بمیرم یا اونجا ... خودتو خسته نکن به اونجا نرسیده از بین میریم ... من همینجا میمونم!
باد که از پچ پچ آنها ناراحت شده بود گفت:
__ آهای فسقلی !! .... اعتراف کن... اعتراف کن که من همون باد قویم که در موردش شنیدی!
دانه دوم گفت:
__ من هنوز باورم نشده ... تو تونستی سنگ ها رو حرکت بدی چون منم کمکت کردم وگرنه تو قدرتشو نداشتی... اگه بتونی منو به اون طرف رودخونه ببری واقعا باورم میشه که قوی هستی!
خشم باد چند برابر شده بود. با خودش گفت:
__به این فسقلی نشون میدم که چقدر قوی هستم !
__آهای !!! خوب تماشا کن
تمام نیرو اش را در خودش جمع کرد و ناگهان فوت بلندی از دهانش خارج شد. آنقدر قوی بود که دانه دوم به آن سمت رودخانه پرت شد.
اینبار باد با کمی درنگ به او گفت:
__بازم... باورت نشد ?!
دانه دوم که به هدفش رسیده بود با خوشحالی گفت:
__باورم شد باد عزیز ... باورم شد... من اصلا تو رو نمی شناختم و به توانایت آگاهی نداشتم... اما وقتی دیدم که خودت رو باور داری، باورم شد... آره تو باد قدرتمندی هستی! ... تو همون بادی خواهی بود که آیندگان در موردت حرف خواهند زد !
در همان هنگام پرنده ای از حوالی زمین سفت و پر از سنگ عبور می کرد. جسم طلایی رنگی را دید که لایه سنگ ها مدفون شده بود. احساس گرسنگی تمام وجودش را پر کرد. بنابراین با یک سقوط آزاد خود را به او رساند.
دانه اول وحشت زده داد زد :
__نه!... نه ... پرنده... کمک... کمک ...