| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خدا گفت: زمین سرد است
چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
زن گفت: من میتوانم، خدا شعله به او داد
زن شعله را در قلبش گذاشت، قلبش آتش گرفت
خداوند لبخند زد، زن پر از نور شد، زن زیبا شد
خدا گفت: زن شعله را خرج کن
زن عاشق شد، زن مادر شد، زن مهر شد، زن ماه شد....
در تمام این سالها خدا سوختن زن را تماشا کرد
خدا گفت: اگر زن نبود زمین من همیشه سرد بود...
بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و خرد است.
و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.
ویلمارادولف در یک خانواده ی فقیر در تنسی آمریکا به دنیا آمد.درسن چهار سالگی او دو بار دچار سینه پهلو با تب اسکارلت شد.یک ترکیب مرگبار و کشنده که برای او فلج را به جا گذاشت.او مجبور بود همیشه یک کمربندببندد و دکتر و به او گفته بود که هرگز پاهایش را روی زمین نگذارد.اما مادرش او راتشویق می کرد:اوبه ویلما می گتف خدا به تو قدرت و توانایی،ایمان و مقاومت داده،بنابراین هرکاری که بخواهی می توانی انجام دهی،ویلمامی گفت:من می خواهم سریع ترین زن روی زمین باشم.درسن 9سالگی برخلاف هشدار دکتر او کمربند را باز کرد و اولین گام را برداشت.همان چیزی که دکترها گفته بودند او هرگز نخواهد توانست آن را انجام دهد.در سن 13 سالگی اولین مسابقه اش را انجام داد ونفر آخر شد و سپس او وارد دومین مسابقه شد و سومین و چهارمین مسابقه و آخر شد،تااین که روزی توانست در مسابقه اول شود.در سن 15 سالگی او به دانشگاه ایالتی در تنسی رفت جایی که او بایک مربی به نام(ادتمپل)آشناشد.ویلما به او گفت:من می خواهم سریعترین زن روی زمین باشم.تمپل گفت:بااین دل و جراتی که توداری هیچ کسی نمی تواند تو را متوقف کند و در ضمن من کمکت خواهم کرد.روزی رسید که ویلما در المپیک شرکت کرد در آن جا با بهترین ها مسابقه داد.ویلما با یک زن دیگر به نام(جوتاهین)مسابقه داد که هرگز شکست نخورده بود.اولین مسابقه،دوی 100متر بود.ویلما،((جوتاهین))را برد واولین مدال طلایش را برگردن آویخت.دومین مسابقه،دوی 200 متر بود که ویلما دومین مدال طلای خود را برد.سومین مسابقه،دوی 400متر امدادی بود که ویلما باردیگر در مقابل((جوتاهین))قرار می گرفت.دردوی امدادی سریعترین شخص همیشه آخرین نفریست که مسابقه می دهدو برای تیم بسیار مهم است.اولین نفری از سه عضو تیم دوید و به آسانی چوب را به نفر بعد داد.وقتی که نوبت گرفتن چوب از نفر دوم به ویلما رسید چوب از دست او افتاد.ویلما چوب را برداشت و مانند یک ماشین دوید و توانست برای سومین بار((جوتاهین))را شکست دهد و سومین مدال طلای خود را ببرد.آن تاریخی است که یک زن فلج سریع ترین زن روی زمین در المپیک سال 1960شد.
چه درسی می توان از ویلما یاد گرفت.او به ما یاد می دهد که افراد موفق،موفقیت خویش را علی رغم وجود مشکلات-ونه نداشتن مشکلات-به دست می آورند.وقتی که ما داستان هایی در مورد افرادی که توانسته اند سختی ها را به فرصت ها تبدیل کنند می شنویم آیا برانگیخته نمی شویم؟